دلتنگی
پسر گلم. هیچوقت دلم نمیخواد خاطرات روزهای تلخ رو برات ثبت کنم ولی گریزی از ناخوشی نیست و خوبیش اینه که یادت میفته چقدر تو روزهای خوش زندگیت از خدای مهربون غافل شدی و یادش نکردی. نازنینم، وقتی چند روز پیش بابایی تصمیم گرفت اینبار برای تنظیم قند خونش بره بیمارستان و بستری بشه، خوشحال شدم. چون بعد از مدتی به خودش اومد و یادش افتاد که باید به فکر سلامتیش باشه. ولی دیروز وقتی تو لباس بیمارستان دیدمش، دلم کنده شد. با وجود اینکه هم من و هم تو بخاطر موقعیت کاری بابایی به دوریش عادت داریم ولی اینبار تحملش خیلی سخته. بابایی هم اونجا خیلی حوصلش سر میره و بیشتر احساس دلتنگی میکنه. هرچند روزهای سختیه ولی امیدوارم اثر مثب...
نویسنده :
ماماني
10:33